قصهات را چند بار توی ذهنم مرور کردهام امسلمه، یادت هست؟!... با تحسین، که چه خوب که تو بودی و سؤال مرا پرسیدی! با گله و شکایت، که آخر چرا بقیه سؤالهایم را ... ؟
تو که میدانی ام سلمه! گاهی در کوچه پس کوچههای تردید، یک نشانه سر راهم میگذارند... یک نسخه، یک نمونه عملی، آنقدر که زبانم بسته میشود و ذهنم از پس آن همه سفسطه، ناتوان باز میگردد... همه سؤالهایی که گاهی با تو توی ذهنم مرور میکنم: تو که از جنس منی با این تفاوت که فرصت آن را داشتی همه علامت سؤالهایت را رو در روی نبی خدا بگشایی...
بارها گفتهام: تو آن روز پشت پرده مسجد پیامبر، سؤالی پرسیدی که اگر نمیپرسیدی ما زنان و دختران میماندیم و یک سؤال نپرسیده دیگر از پیام آور خدا که: پس سهم ما زنان، از جهاد و شهادت چه میشود؟... پیامبر هم لب به تحسینت گشود و پاسخت را - پاسخمان را - به تمام و کمال فرمود... اما...
اما نمیدانستی ام سلمه! نمیدانستی همان دختر دو سه ساله علی و زهرا که روز و شب از حسین جدا نمیشود، انگار که جانش به جانِ او بند باشد، روزی صحنه جدیدی از پاسخ سؤالت را - سؤالمان را - رونمایی میکند، نمیدانستی، مگر نه؟
فقط این نبود... فقط این نیست... هر بار که در پی آن همه سؤال به "او" میرسم، زبانم بسته میشود امسلمه! پاسخ همه سؤالها را یک جا در "او" مییابم... آن هم این روزها که هر که از در میرسد به تردیدم میافزاید و به حیرتم، او برایم از جنس یقین است: زنی مقابل دیدگانم: از جنس من، که حضورش پاسخ همه پرسشهاست...
اصلاً این را میخواستم بگویم که شاید سهمِ ما از آنچه تو پرسیدی، "صبر" باشد ام سلمه! صبر! همان که "او" بود: بانوی صبر ...
آآآی ام سلمه! روزی شاید ببینیاش، آن بالاهایِ بهشت... اگر بانویی آمد و به یمن قدومش، فرشتهها صف کشیدند و ندا دادند: سلامٌ علیکم بما صبرتم، هم اوست ام سلمه! شک نکن!... من که هر بار به این آیه میرسم، کسی را جز "او" شایسته جواب سلامِ فرشتهها نمیبینم... آآی ام سلمه! آنجا سلامِ ما را هم به بانو برسان! نشان به آن نشان که هزار بار در کوچه پس کوچههای سرگردانِ پرسشهایی از جنس حقیقتِ "زن"، با هم به او رسیدهایم... یادت که هست؟
اصلاً... سلام بانو! سلام بر تو که برای خدایت آن همه صبر کردی!... سلام بانوی صبر!
بسم الله الرحمن الرحیم... وَلِرَبِّكَ فَاصْبِرْ (مدثر، 7)
نظرات شما عزیزان: